ان چنان قیمت سیلی کم هست
که به بخشیدن ان
هیچ تامل نکنند
رها
زندگی جنگ برای لذت
فرار از رنج است
تنازع بقا واقعیت قانون این هستی است
ایا هرچه قانون هستی است خوشایند است
قانون دیگر
حس مبارزه ادم ها با این قوانین است
تردید و تردید و تردید...
رها
تلويزيون سياه و سفيد پارس
از من ها و توها و اوهاي بيشتر مي گويد
پدرم در خلسه بوي سيگار زر
در مستراح كاه گلي روستايي تصميم مي گيرد
مادرم به پاراديم حاملگي عادت دارد
اپيدمي همه گير فصل شصت
متولد ميشوم
باردار از اينده اي در پيش رويم مي كنند
ارمان هاي اينده جنين مي بندند
زمان مي گذرد
پستانهاي مام وطنم پربار شد از خون و
وارثيه داي ناسورها
با خنجر دو دم علوم انساني مدرن
فرزند اينده ام را كورتاژ كردند
تا خود پستانهايم را بمكند
ديگر جاده هم صاف باشد غنيمت
ولي پايم لنگ است
رها
اگر بر جنگ رقصيدي
خون بر سنگ خواهد رقصيد
اين وجب خاك را
با خون ميزان مي كنند
رها
ديروز تولد يافتم
سيگاري كشيدم و مردم
امروز تولد يافتم
سيگاري كشيدم و مردم
فردا تولدخواهم يافت
سيگاري خواهم كشيد و خواهم مر
و پس فردا...
نفرين به تو
اي تكرار بي نام و نشان
رها
به پاييز بگو زمستان مشو
چونان برگ ريزان روياي من
كه سرپايانش نيست
رها
باورت نمي شود
هق هق مدام بغض خفته در گلو شكسته مرا
جوشش ترانه هاي عاشقانه مرا
باورت نمي شود
در سياه كوچه هاي اين شهر بي افق
ترس هاي خلوت شبانه تو را قدم زدم
باورت نمي شود
استخوان بغض مانده در گلوي نازك تو را
گوشه گوشه ي كتاب شعرزندگانيم
من بدون اشك در سكوت گريه كرده ام
ذره ذره اب ميشود وجود من
پنجه هاي واژه هاي اين ترانه ها
تكه تكه مي كند جگر ز تن
گوشه اي نشسته اي و گريه مي كني
اه از ان زمان كه سيل اشك تو
روي كلبه شكسته دلي اثر كند
وای از ان دمی که
شعله هاي حس درد تو
روي قلب خسته ي فسرده از نگاه تو شرر كند
بارت نمي شود
ديگرم ز حلقه ناله هاي خسته ات
گوش شعر من رها نمي شود
فرصتي نمانده است
روي شانه هاي باد
مي روي كجا پرپر گلم؟
مي كني هبوط ،اين تقاص فتح قله بلند عاشقي است
با طناب پاره خيال عشق همرهان،
دست هاي من به دست خواهشت نمي رسد
پس مرا در دلم با خودت ببر به اين سفر
قول مي دهم كه لااقل درين سقوط سرزده
هرچقدر طول هم كشيد
دست های کوچک تو را رها نمي كنم
يك سوال بي جواب،طاقتم كم است
تا رهايي زمين چقدر مانده است؟
نقطه هاي زندگي ما هميشه در ته خط است...
رها